روزی شخصی در حال نماز در راهی بود و مجنون بدون اینکه متوجه باشد از بین او و مهرش گذشت.
مرد نمازش را قطع کرد و داد زد: هی چرا بین من و خدای من فاصله انداختی
مجنون به خود آمد و گفت: من که عاشق لیلی هستم تو را ندیدم وتو که عاشق خدای لیلی هستی چگونه مرا دیدی!!؟
۳ نظر:
ناشناس
گفت...
مطلبي كه در قسمت لوك خوش شانس نوشتي، خيلي زيبا بود، مفهوم آن عميق و بس قابل تأمل... اينجا انقلاب است... اتوبانهايي به شرق و غرب... و گاه به آزادي!! براستي به آخرين گزينه اعتقاد هم داري؟؟! آزادي آزادي آزادي ... راستي اين مطلبت واقعيتر از قبلي است و بابت اين تغيير بهت تبريك ميگم پسر!!! هرگز با چيزي كه همسو با طبيعت آفريدگار و برگرفته از ذات اقدس اله است و عين زندگي است مقابله نكن، چون فقط آدمهاي احمق ممكنه كه تفكرات اينچنيني داشته باشند !!! مطمئنا تو يك احمق نبودي ، چون بيش از اين مقاومت نكردي و سرانجام با تغيير ، پيروزي را از آن خود كردي... آفرين بر تو پسر...
آمده ام بدوم،از جایی که جایی برای دویدن نیست، می رسی به بن بست و باید دور بزنی.اینجا انقلاب است،و اتوبانهایی به شرق و غرب و گاهی به آزادی .نمی توانم بایستم ،بدهکارم به خودم به روزهایی که ایستاده بودم و دونده ها را تماشا میکردم.البته با دوچرخه می توانم سریعتر برسم.
۳ نظر:
مطلبي كه در قسمت لوك خوش شانس نوشتي، خيلي زيبا بود، مفهوم آن عميق و بس قابل تأمل...
اينجا انقلاب است... اتوبانهايي به شرق و غرب... و گاه به آزادي!!
براستي به آخرين گزينه اعتقاد هم داري؟؟!
آزادي آزادي آزادي ...
راستي اين مطلبت واقعيتر از قبلي است و بابت اين تغيير بهت تبريك ميگم پسر!!!
هرگز با چيزي كه همسو با طبيعت آفريدگار و برگرفته از ذات اقدس اله است و عين زندگي است مقابله نكن، چون فقط آدمهاي احمق ممكنه كه تفكرات اينچنيني داشته باشند !!!
مطمئنا تو يك احمق نبودي ، چون بيش از اين مقاومت نكردي و سرانجام با تغيير ، پيروزي را از آن خود كردي...
آفرين بر تو پسر...
خیلی حال کردم. روز جمعه با خودت .. و این چند روزه با وبلاگت ...
دوستدارت حمید شفیعی
ارسال یک نظر