۲۷ مهر ۱۳۸۹
۱۷ مهر ۱۳۸۹
روزگار غریبی است نازنین
۲۸ آبان ۱۳۸۷
۲۱ آبان ۱۳۸۷
۲۹ مهر ۱۳۸۷
TRIZ
TRIZچیست؟
واژه TRIZ برگرفته شده از حروف اول کلمات در عبارت روسی زیر میباشد :(Teoriya Resheniya Izobrototelskikh Zadatch)که برابر انگلیسی آن عبارت Theory of Inventive Problem Solving (با مخفف TIPS) است که به معنای نظریه حل ابداعانه مساله میباشد . این دانش در سراسر جهان تحت عنوان TRIZ شناخته میشود و متداول شدن این نام به این علت است که بنیانگذار آن ، دانشمند خلاقیتشناس روسی گنریچ سائولویچ آلتشولر (G.S. Altshuller) میباشد .دانش TRIZ با نامها و عنوانهای توصیفگر مختلفی همانند نوآوری نظامیافته ، خلاقیت اختراعی ، فناوری خلاقیت و نوآوری ، روششناسی اختراع ، الگوریتم اختراع ، روششناسی حل مسالههای ابداعی ، روششناسی حل ابتکاری و ابداعانه مساله ، مهندسی خلاقیت و نوآوری ، روششناسی خلاقیت ، خلاقیتشناسی اختراع ، خلاقیتشناسی فناوری و مواردی از این قبیل نامیده میشود .
۶ بهمن ۱۳۸۶
۲۸ آبان ۱۳۸۶
شهادت هنر مردان خداست
۵ آبان ۱۳۸۶
امنیت اجتماعی
نام فبلم: ارشاد ، اجبار ، امنیت!
کارگردان: احمد محمود
زمان: یه روز گرم تابستان ساعت 12 ظهر وسط گرما و ابتدای قرن 21 و دوران پست مدرن!!!
مکان: تهران- میدان ونک
بازیگر نقش اول : یه دختر حدوداً 22 سا له و منتظر تاکسی با مانتوی حدوداً 60 سانتی متر و 4 میلی متر و کمی آرایش
بازیگر نقش دوم: مأمور بسیار وظیفه شناس و ارشاد کننده
سیاهی لشگر: مردم اطراف در نقش هویج!
ژانر: جنگی! [دیدن این فیلم برای اطفال زیر 16 سال(جهت شکل گیری افکار انقلابی) لازم است!]
متن فیلم نامه : .......................!!!!
نتیجه: ..................................!!!!!
پیام فیلم: امنیت اجتماعی همون بردن به پاسگاه و گرفتن تعهد و تحقیر شحصیت و احیاناً کمی کتک و آبرو ریزیه!!!
بازتاب فیلم در جامعه: پدر به دختر جوانش: آهای دخترم کجا داری میری با این قیافه؟ چرا 2 تا از مو هات بیرونه؟مگه نمیدونی طرح حکومت نظ..... نه چیز یعنی امنیت اجتماعیه؟!؟!؟!
تفسیر فیلم: به نظر شما چی باعث میشه که این پدر محترم به جای اینکه به یه نهاد دیگه اعتراض کنه به دختر معصوم و مظلومش معترض میشه؟!؟!
*********
سوال: منظور از امنیت اجتماعی چیست؟
1-جمع آوری اراذل و اوباش و کسانی که برای نوامیس مردم مزاحمت ایجاد می کنن.
2-جمع آوری نوامیس مردم و گرفتن تعهد از آنها به این جرم که وجود آنها باعث می شود اراذل اوباش برایشان مزاحمت ایجاد کنند!
3- ایجاد اشتغال برای زنان شاغل در نیروی انتظامی و حل معضل بیکاری
4- پاک کردن صورت مسئله به جای حل مسئله!!!!
*********
یک هواپیما هنگام رد شدن از بالای شهر تهران:
- مامان جون این چه شهریه؟چرا از این بالا سبز دیده میشه؟!؟!؟!؟
**********
یک برنامه تلویزیونی
قسمت اول:
مجری: جناب آقای فرمانده چرا اینقدر محدودیت ایجاد میکنید؟اصلاٌ این چه وضع برخورد با مردمه؟چرا ضرب و شتم؟
فرمانده: والله ......چیزه..... یعنی ....می خوام بگم که.........
قسمت دوم:
مجری: جناب آقای فرمانده واقعاً ایول به شما انصافاً کارتون دسته .بابا تو دیگه کی هستی؟مرسی مرسی مرسی.
فرمانده:به هر حال آمار ها ا نشان میده که 99.99 درصد مردم با این طرح موافقند! و همه از نحوه عملیات ما رضایت دارند و ما هم همیشه گفتیم خدمت گذار این مردم فهیم هستیم!!!!
نکته: بین قسمت اول و دوم 24 ساعت زمان بوده و اتفاقات زیادی برای جناب مجری میتونه در این مدت اتفاق بیفته....!
۱۱ مهر ۱۳۸۶
مجنون
دکتر شريعتي
و بر حسيني مي گريند که آزادانه زيست و آزادانه مرد. . .
کاش ميشد لحظه اي ابله نبود ...! کاش ميشد...! و چه کم بودند آنهايي که اين حقيقت را يافتند...
و چه کم خواهند بود........ اگر باطل را نمي توان ساقط کرد مي توان رسوا ساخت.
اگر حق را نمي توان استقرار بخشيد مي توان اثبات کرد طرح کرد و به زمان شناساند وزنده نگه داشت
۷ مهر ۱۳۸۶
باز هم آبجی کوچیکه!!!!؟
چقدر فاصله مانده ست بین من با تو
تمام راه ، منم منتظر نگاهت را
و لحظه ای که رسیدم چه شاد ، اما تو
نگاه سبز دلت را به ديگري دادي
و باز پرسش از من كه « ديگري يا تو ؟ »
چه روزگار خوشي بود ؛ فكر من بودي
تمام شعر و كلامت فقط « تو ! تنها تو ! »
**
و مي روم كه دلت را به ديگري بدهي
چقدر فاصله افتاده بين من با تو !
« اکرم جعفری »
۶ مهر ۱۳۸۶
خطاب به ؟؟؟؟؟؟
از فراز سرما
و فرو رفت در اندیشه آشفته ابری ولگرد
و صدایش همچون نیزه کوتاهی پهنای افق را پیمود
خبر ما را با خود خواهد برد به شهر
همه می دانند
همه می دانند
که من و تو از آن روزنه سرد عبوس
باغ را دیدیم
و از آن شاخه بازیگر دور از دست
سیب را چیدیم
همه می ترسند
همه می ترسند اما من و تو
به چراغ و آب و اینه پیوستیم
و نترسیدیم
سخن از پیوند سست دو نام
و هم آغوشی در اوراق کهنه یک دفتر نیست
سخن از گیسوی خوشبخت منست
با شقایق های سوخته بوسه تو
و صمیمیت تن هامان در طراری
و درخشیدن عریانیمان
مثل فلس ماهی ها در آب
سخن از زندگی نقره ای آوازیست
که سحرگاهان فواره کوچک می خواند
ما در آن جنگل سبز سیال
شبی از خرگوشان وحشی
و در آن دریای مضطرب خونسرد
از صدف های پر از مروارید
و در آن کوه غریب فاتح
از عقابان جوان پرسیدیم
که چه باید کرد ؟
همه می دانند
همه می دانند
ما به خواب سرد و سکت سیمرغان ره یافته ایم
ما حقیقت را در باغچه پیدا کردیم
در نگاه شرم آگین گلی گمنام
و بقا را در یک لحظه نا محدود
که دو خورشید به هم خیره شدند
سخن از پچ پچ ترسانی در ظلمت نیست
سخن از روزست و پنجره های باز
و هوای تازه
و اجاقی که در آن اشیا بیهده می سوزند
و زمینی که ز کشتی دیگر بارور است
و تولد و تکامل و غرور
سخن از دستان عاشق ماست
که پلی از پیغام عطر و نور و نسیم
بر فراز شبها ساخته اند
به چمنزار بیا
به چمنزار بزرگ
و صدایم کن از پشت نفس های گل ابریشم
همچنان آهو که جفتش را
پرده ها از بغضی پنهانی سرشارند
و کبوترهای معصوم
از بلندی های برج سپید خود
به زمین می نگرند
فتح باغ فروغ فرخ زاد
۳۱ شهریور ۱۳۸۶
بروز شدن
۲۰ مرداد ۱۳۸۶
داستانک
۱۷ مرداد ۱۳۸۶
پلنگ
۱۶ مرداد ۱۳۸۶
۱۱ مرداد ۱۳۸۶
تفال
۷ مرداد ۱۳۸۶
شعر عقاب شاهکار دکتر خانلری
گشت غمناك دل و جان عقاب
چو ازو دور شد ايام شباب
ديد كش دور به انجام رسيد
آفتابش به لب بام رسيد
بايد از هستي دل بر گيرد
ره سوي كشور ديگر گيرد
خواست تا چاره ي نا چار كند
دارويي جويد و در كار كند
صبحگاهي ز پي چاره ي كار
گشت برباد سبك سير سوار
گله كاهنگ چرا داشت به دشت
ناگه ا ز وحشت پر و لوله گشت
وان شبان ، بيم زده ، دل نگران
شد پي بره ي نوزاد دوان
كبك ، در دامن خار ي آويخت
مار پيچيد و به سوراخ گريخت
آهو استاد و نگه كرد و رميد
دشت را خط غباري بكشيد
ليك صياد سر ديگر داشت
صيد را فارغ و آزاد گذاشت
چاره ي مرگ ، نه كاريست حقير
زنده را فارغ و آزاد گذاشت
صيد هر روزه به چنگ آمد زود
مگر آن روز كه صياد نبود
آشيان داشت بر آن دامن دشت
زاغكي زشت و بد اندام و پلشت
سنگ ها از كف طفلان خورده
جان ز صد گونه بلا در برده
سا ل ها زيسته افزون ز شمار
شكم آكنده ز گند و مردار
بر سر شاخ ورا ديد عقاب
ز آسمان سوي زمين شد به شتاب
گفت كه : ‹‹ اي ديده ز ما بس بيداد
با تو امروز مرا كار افتاد
مشكلي دارم اگر بگشايي
بكنم آن چه تو مي فرمايي ››
گفت : ‹‹ ما بنده ي در گاه توييم
تا كه هستيم هوا خواه تو ييم
بنده آماده بود ، فرمان چيست ؟
جان به راه تو سپارم ، جان چيست ؟
دل ، چو در خدمت تو شاد كنم
ننگم آيد كه ز جان ياد كنم ››
اين همه گفت ولي با دل خويش
گفت و گويي دگر آورد به پيش
كاين ستمكار قوي پنجه ، كنون
از نياز است چنين زار و زبون
ليك ناگه چو غضبناك شود
زو حساب من و جان پاك شود
دوستي را چو نباشد بنياد
حزم را بايد از دست نداد
در دل خويش چو اين راي گزيد
پر زد و دور ترك جاي گزيد
زار و افسرده چنين گفت عقاب
كه :‹‹ مرا عمر ، حبابي است بر آب
راست است اين كه مرا تيز پر است
ليك پرواز زمان تيز تر است
من گذشتم به شتاب از در و دشت
به شتاب ايام از من بگذشت
گر چه از عمر ،دل سيري نيست
مرگ مي آيد و تدبيري نيست
من و اين شه پر و اين شوكت و جاه
عمرم از چيست بدين حد كوتاه؟
تو بدين قامت و بال ناساز
به چه فن يافته اي عمر دراز ؟
پدرم نيز به تو دست نيافت
تا به منزلگه جاويد شتافت
ليك هنگام دم باز پسين
چون تو بر شاخ شدي جايگزين
از سر حسرت بامن فرمود
كاين همان زاغ پليد است كه بود
عمر من نيز به يغما رفته است
يك گل از صد گل تو نشكفته است
چيست سرمايه ي اين عمر دراز ؟
رازي اين جاست،تو بگشا اين راز››
زاغ گفت : ‹‹ ار تو در اين تدبيري
عهد كن تا سخنم بپذيري
عمرتان گر كه پذيرد كم و كاست
دگري را چه گنه ؟ كاين ز شماست
ز آسمان هيچ نياييد فرود
آخر از اين همه پرواز چه سود ؟
پدر من كه پس از سيصد و اند
كان اندرز بد و دانش و پند
بارها گفت كه برچرخ اثير
بادها راست فراوان تاثير
بادها كز زبر خاك و زند
تن و جان را نرسانند گزند
هر چه ا ز خاك ، شوي بالاتر
باد را بيش گزندست و ضرر
تا بدانجا كه بر اوج افلاك
آيت مرگ بود ، پيك هلاك
ما از آن ، سال بسي يافته ايم
كز بلندي ،رخ برتافته ايم
زاغ را ميل كند دل به نشيب
عمر بسيارش ار گشته نصيب
ديگر اين خاصيت مردار است
عمر مردار خوران بسيار است
گند و مردار بهين درمان ست
چاره ي رنج تو زان آسان ست
خيز و زين بيش ،ره چرخ مپوي
طعمه ي خويش بر افلاك مجوي
ناودان ، جايگهي سخت نكوست
به از آن كنج حياط و لب جوست
من كه صد نكته ي نيكو دانم
راه هر برزن و هر كو دانم
خانه ، اندر پس باغي دارم
وندر آن گوشه سراغي دارم
خوان گسترده الواني هست
خوردني هاي فراواني هست ››
****
آن چه ز آن زاغ چنين داد سراغ
گندزاري بود اندر پس باغ
بوي بد ، رفته ا زآن ، تا ره دور
معدن پشه ، مقام زنبور
نفرتش گشته بلاي دل و جان
سوزش و كوري دو ديده از آن
آن دو همراه رسيدند از راه
زاغ بر سفره ي خود كرد نگاه
گفت : ‹‹ خواني كه چنين الوان ست
لايق محضر اين مهمان ست
مي كنم شكر كه درويش نيم
خجل از ما حضر خويش نيم ››
گفت و بشنود و بخورد از آن گند
تا بياموزد از او مهمان پند
****
عمر در اوج فلك بر ده به سر
دم زده در نفس باد سحر
ابر را ديده به زير پر خويش
حيوان را همه فرمانبر خويش
بارها آمده شادان ز سفر
به رهش بسته فلك طاق ظفر
سينه ي كبك و تذرو و تيهو
تازه و گرم شده طعمه ي او
اينك افتاده بر اين لاشه و گند
بايد از زاغ بياموزد پند
بوي گندش دل و جان تافته بود
حال بيماري دق يافته بود
دلش از نفرت و بيزاري ، ريش
گيج شد ، بست دمي ديده ي خويش
يادش آمد كه بر آن اوج سپهر
هست پيروزي و زيبايي و مهر
فر و آزادي و فتح و ظفرست
نفس خرم باد سحرست
ديده بگشود به هر سو نگريست
ديد گردش اثري زين ها نيست
آن چه بود از همه سو خواري بود
وحشت و نفرب و بيزاري بود
بال بر هم زد و بر جست ا زجا
گفت : كه ‹‹ اي يار ببخشاي مرا
سال ها باش و بدين عيش بناز
تو و مردار تو و عمر دراز
من نيم در خور اين مهماني
گند و مردار تو را ارزاني
گر در اوج فلكم بايد مرد
عمر در گند به سر نتوان برد ››
****
شهپر شاه هوا ، اوج گرفت
زاغ را ديده بر او مانده شگفت
سوي بالا شد و بالاتر شد
راست با مهر فلك ، همسر شد
لحظه ای چند بر این لوح کبود
*****