۷ مهر ۱۳۸۶

باز هم آبجی کوچیکه!!!!؟

صدای فاصله ها را قدم قدم تا تو...

چقدر فاصله مانده ست بین من با تو

تمام راه ، منم منتظر نگاهت را

و لحظه ای که رسیدم چه شاد ، اما تو

نگاه سبز دلت را به ديگري دادي

و باز پرسش از من كه « ديگري يا تو ؟ »

چه روزگار خوشي بود ؛ فكر من بودي

تمام شعر و كلامت فقط « تو ! تنها تو ! »

**

و مي روم كه دلت را به ديگري بدهي

چقدر فاصله افتاده بين من با تو !

« اکرم جعفری »

۶ مهر ۱۳۸۶

خطاب به ؟؟؟؟؟؟


آن کلاغی که پرید
از فراز سرما
و فرو رفت در اندیشه آشفته ابری ولگرد
و صدایش همچون نیزه کوتاهی پهنای افق را پیمود
خبر ما را با خود خواهد برد به شهر
همه می دانند
همه می دانند
که من و تو از آن روزنه سرد عبوس
باغ را دیدیم
و از آن شاخه بازیگر دور از دست
سیب را چیدیم
همه می ترسند
همه می ترسند اما من و تو
به چراغ و آب و اینه پیوستیم
و نترسیدیم
سخن از پیوند سست دو نام
و هم آغوشی در اوراق کهنه یک دفتر نیست

سخن از گیسوی خوشبخت منست
با شقایق های سوخته بوسه تو
و صمیمیت تن هامان در طراری
و درخشیدن عریانیمان
مثل فلس ماهی ها در آب
سخن از زندگی نقره ای آوازیست
که سحرگاهان فواره کوچک می خواند
ما در آن جنگل سبز سیال
شبی از خرگوشان وحشی
و در آن دریای مضطرب خونسرد
از صدف های پر از مروارید
و در آن کوه غریب فاتح
از عقابان جوان پرسیدیم
که چه باید کرد ؟
همه می دانند
همه می دانند
ما به خواب سرد و سکت سیمرغان ره یافته ایم
ما حقیقت را در باغچه پیدا کردیم
در نگاه شرم آگین گلی گمنام
و بقا را در یک لحظه نا محدود
که دو خورشید به هم خیره شدند
سخن از پچ پچ ترسانی در ظلمت نیست
سخن از روزست و پنجره های باز
و هوای تازه
و اجاقی که در آن اشیا بیهده می سوزند
و زمینی که ز کشتی دیگر بارور است
و تولد و تکامل و غرور
سخن از دستان عاشق ماست
که پلی از پیغام عطر و نور و نسیم
بر فراز شبها ساخته اند
به چمنزار بیا
به چمنزار بزرگ
و صدایم کن از پشت نفس های گل ابریشم
همچنان آهو که جفتش را
پرده ها از بغضی پنهانی سرشارند
و کبوترهای معصوم
از بلندی های برج سپید خود
به زمین می نگرند

فتح باغ فروغ فرخ زاد

۳۱ شهریور ۱۳۸۶

بروز شدن


بالاخره پس از گذشت چند ماه این ای دی اس ال برقرار شد فعتا حرفی نیست غیر از صعود قیمت طلا و یورو در برابر دلار البته بیسابقه