۷ مرداد ۱۳۸۶

شعر عقاب شاهکار دکتر خانلری



گشت غمناك دل و جان عقاب
چو ازو دور شد ايام شباب
ديد كش دور به انجام رسيد
آفتابش به لب بام رسيد
بايد از هستي دل بر گيرد
ره سوي كشور ديگر گيرد
خواست تا چاره ي نا چار كند
دارويي جويد و در كار كند
صبحگاهي ز پي چاره ي كار
گشت برباد سبك سير سوار
گله كاهنگ چرا داشت به دشت
ناگه ا ز وحشت پر و لوله گشت
وان شبان ، بيم زده ، دل نگران
شد پي بره ي نوزاد دوان
كبك ، در دامن خار ي آويخت
مار پيچيد و به سوراخ گريخت
آهو استاد و نگه كرد و رميد
دشت را خط غباري بكشيد
ليك صياد سر ديگر داشت
صيد را فارغ و آزاد گذاشت
چاره ي مرگ ، نه كاريست حقير
زنده را فارغ و آزاد گذاشت
صيد هر روزه به چنگ آمد زود
مگر آن روز كه صياد نبود
آشيان داشت بر آن دامن دشت
زاغكي زشت و بد اندام و پلشت
سنگ ها از كف طفلان خورده
جان ز صد گونه بلا در برده
سا ل ها زيسته افزون ز شمار
شكم آكنده ز گند و مردار
بر سر شاخ ورا ديد عقاب
ز آسمان سوي زمين شد به شتاب
گفت كه : ‹‹ اي ديده ز ما بس بيداد
با تو امروز مرا كار افتاد
مشكلي دارم اگر بگشايي
بكنم آن چه تو مي فرمايي ››
گفت : ‹‹ ما بنده ي در گاه توييم
تا كه هستيم هوا خواه تو ييم
بنده آماده بود ، فرمان چيست ؟
جان به راه تو سپارم ، جان چيست ؟
دل ، چو در خدمت تو شاد كنم
ننگم آيد كه ز جان ياد كنم ››
اين همه گفت ولي با دل خويش
گفت و گويي دگر آورد به پيش
كاين ستمكار قوي پنجه ، كنون
از نياز است چنين زار و زبون
ليك ناگه چو غضبناك شود
زو حساب من و جان پاك شود
دوستي را چو نباشد بنياد
حزم را بايد از دست نداد
در دل خويش چو اين راي گزيد
پر زد و دور ترك جاي گزيد
زار و افسرده چنين گفت عقاب
كه :‹‹ مرا عمر ، حبابي است بر آب
راست است اين كه مرا تيز پر است
ليك پرواز زمان تيز تر است
من گذشتم به شتاب از در و دشت
به شتاب ايام از من بگذشت
گر چه از عمر ،‌دل سيري نيست
مرگ مي آيد و تدبيري نيست
من و اين شه پر و اين شوكت و جاه
عمرم از چيست بدين حد كوتاه؟
تو بدين قامت و بال ناساز
به چه فن يافته اي عمر دراز ؟
پدرم نيز به تو دست نيافت
تا به منزلگه جاويد شتافت
ليك هنگام دم باز پسين
چون تو بر شاخ شدي جايگزين
از سر حسرت بامن فرمود
كاين همان زاغ پليد است كه بود
عمر من نيز به يغما رفته است
يك گل از صد گل تو نشكفته است
چيست سرمايه ي اين عمر دراز ؟
رازي اين جاست،تو بگشا اين راز››
زاغ گفت : ‹‹ ار تو در اين تدبيري
عهد كن تا سخنم بپذيري
عمرتان گر كه پذيرد كم و كاست
دگري را چه گنه ؟ كاين ز شماست
ز آسمان هيچ نياييد فرود
آخر از اين همه پرواز چه سود ؟
پدر من كه پس از سيصد و اند
كان اندرز بد و دانش و پند
بارها گفت كه برچرخ اثير
بادها راست فراوان تاثير
بادها كز زبر خاك و زند
تن و جان را نرسانند گزند
هر چه ا ز خاك ، شوي بالاتر
باد را بيش گزندست و ضرر
تا بدانجا كه بر اوج افلاك
آيت مرگ بود ، پيك هلاك
ما از آن ، سال بسي يافته ايم
كز بلندي ،‌رخ برتافته ايم
زاغ را ميل كند دل به نشيب
عمر بسيارش ار گشته نصيب
ديگر اين خاصيت مردار است
عمر مردار خوران بسيار است
گند و مردار بهين درمان ست
چاره ي رنج تو زان آسان ست
خيز و زين بيش ،‌ره چرخ مپوي
طعمه ي خويش بر افلاك مجوي
ناودان ، جايگهي سخت نكوست
به از آن كنج حياط و لب جوست
من كه صد نكته ي نيكو دانم
راه هر برزن و هر كو دانم
خانه ، اندر پس باغي دارم
وندر آن گوشه سراغي دارم
خوان گسترده الواني هست
خوردني هاي فراواني هست ››
****
آن چه ز آن زاغ چنين داد سراغ
گندزاري بود اندر پس باغ
بوي بد ، رفته ا زآن ، تا ره دور
معدن پشه ، مقام زنبور
نفرتش گشته بلاي دل و جان
سوزش و كوري دو ديده از آن
آن دو همراه رسيدند از راه
زاغ بر سفره ي خود كرد نگاه
گفت : ‹‹ خواني كه چنين الوان ست
لايق محضر اين مهمان ست
مي كنم شكر كه درويش نيم
خجل از ما حضر خويش نيم ››
گفت و بشنود و بخورد از آن گند
تا بياموزد از او مهمان پند
****
عمر در اوج فلك بر ده به سر
دم زده در نفس باد سحر
ابر را ديده به زير پر خويش
حيوان را همه فرمانبر خويش
بارها آمده شادان ز سفر
به رهش بسته فلك طاق ظفر
سينه ي كبك و تذرو و تيهو
تازه و گرم شده طعمه ي او
اينك افتاده بر اين لاشه و گند
بايد از زاغ بياموزد پند
بوي گندش دل و جان تافته بود
حال بيماري دق يافته بود
دلش از نفرت و بيزاري ، ريش
گيج شد ، بست دمي ديده ي خويش
يادش آمد كه بر آن اوج سپهر
هست پيروزي و زيبايي و مهر
فر و آزادي و فتح و ظفرست
نفس خرم باد سحرست
ديده بگشود به هر سو نگريست
ديد گردش اثري زين ها نيست
آن چه بود از همه سو خواري بود
وحشت و نفرب و بيزاري بود
بال بر هم زد و بر جست ا زجا
گفت : كه ‹‹ اي يار ببخشاي مرا
سال ها باش و بدين عيش بناز
تو و مردار تو و عمر دراز
من نيم در خور اين مهماني
گند و مردار تو را ارزاني
گر در اوج فلكم بايد مرد
عمر در گند به سر نتوان برد ››
****
شهپر شاه هوا ، اوج گرفت
زاغ را ديده بر او مانده شگفت
سوي بالا شد و بالاتر شد
راست با مهر فلك ، همسر شد
لحظه ای چند بر این لوح کبود
نقطه ای بود و سپس هیچ نبود
*****

۶ مرداد ۱۳۸۶

نیایش از جبران خلیل جبران

ای آفریدگار پاک، تو را پرستش می کنم و از تو یاری می جویم،مرا هدایت کنی برای سعادت و بهروزی
می خواهم مشاوری باشم صدیق و خدمتگزاری راستین و پویندهای وفادار به تو
پروردگارا به تو توکل می کنم و به پیروزی خود در سایه ی تلاش بی امانم ایمان دارم
صبر را پیشه می کنم و با آگاهی و شاخت گام بر می دارم و هرگز لحظه ای از کوشش باز نخواهم ایستاد
خدایا از تو مدد می جویم تا مرا به قله های رفیع و پر شکوه موفقیت های بیکران رهنمون شوی
می دانم ، هستی اکنده از نظم پولادین توست،به فرمان تو به راه این نظم همه ی زندگی ام را سامان خواهم داد
پروردگارا! گوش دل به آهنگ ، پر ترنم عشق تو می سپارم و جانم را لبریز از محبت تو می بینم
پیروزی از آن من است چون من با توام،زیرا تو با منی !به تلالو درخشان پیروزی هایم لبخند می زنم و غرق در شادمانی ام

۲۷ تیر ۱۳۸۶

My photos from Halvan and Maranjab desert








گیاه وحشی کوهم ، نه لاله گلدان
مرا به بزم خوشیهای خود سرانه مبر
به سردی خشن سنگ ، خو گرفته دلم مرا به خانه ببر
زادگاه من کوه است
ژاله اصفهانی

۲۵ تیر ۱۳۸۶

ویکتور هوگو


باز هم شهرام عزیز با این پست عالی منو شگفت زده کرد
با تشکر فراوا ن و عشق
تقدیم به شما

اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی
و اگر هستی ،کسی هم به تو عشق بورزد.
و اگر اینگونه نیست ،تنهائیت کوتاه باشد،
و پس از تنهائیت نفرت از کسی نیابی.
آرزومندم که اینگونه پیش نیاید ، اما اگر پیش آمد،
بدانی چگونه بدور از ناامیدی زندگی کنی.
برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی،
از جمله دوستان بد و ناپایدار،
برخی نادوست ، و برخی دوست دار
که دست کم یکی در میانشان
بی تردید مورد اعتمادت باشد،
و چون زندگی بدین گونه است،
برایت آرزو مندم که دشمن نیز داشته باشی،
نه کم و نه زیاد ، درست به اندازه
تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهد
که دست کم یکی از آنها اعتراضش به حق باشد
تا که زیاده به خودت غره نشوی
و نیز آرزومندم مفید فایده باشی
نه خیلی ضروری
تا در لحظات سخت
وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است
همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سر پا نگه دارد
همچنین برایت آرزومندم صبور باشی
نه با کسانی که اشتباهات کوچک می کنند
چون این کار ساده ایست.
بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر می کنند
و با کاربرد درست صبوری ات برای دیگران نمونه شوی.
و امیدوارم اگر جوان هستی
خیلی به تعجیل رسیده نشوی
و اگر رسیده ای به جوان نمایی اصرار نورزی
و اگر پیری تسلیم ناامیدی نشوی
چرا که هر سنی خوشی و نا خوشی خودش را دارد
و لازم است بگذاریم در ما جریان یابند
امیدوارم سگی را نوازش کنی
به پرنده ای دانه بدهی،و به آواز یک سهره گوش کنی
وقتی که آوای سحر گاهیش را سر میدهد.
چرا که به این طریق
احساس زیبایی خواهی یافت به رایگان.
امیدوارم دانه ای هم بر خاک بفشانی
هر چند خرد بوده باشد
و با روئیدنش همراه شوی
تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود دارد
بعلاوه آرزومندم پول داشته باشی
زیرا در عمل به آن نیازمندی
و برای اینکه سالی یک بار
پولت را جلوی رویت بگذاری و بگوئی این مال من است
فقط برای اینکه روشن کنی کدامتان ارباب دیگری است
و در پایان اگر مرد باشی ، امیدوارم زن خوبی داشته باشی
و اگر زنی، شوهر خوبی داشته باشی
که اگر فردا خسته باشید،یا پس فردا شادمان
باز هم از عشق حرف برانید تا از نو بیاغازید
اگر همه اینها که گفتم فراهم شد
دیگر چیزی ندارم برایت آرزو کنم







Damavand`s picture 86

















۱۸ تیر ۱۳۸۶

آموزش کوهنوردی

به مناسبت صعود بچه های قدیم به قلل دنا این مطلبو نوشتم
کوهی را که می خواهی از آن بالا بروی انتخاب کن:تحت تاثیر حرفهای دیگران قرار نگیر که می گویند فلان کوه قشنگ تر است یا بهمان کوه راحت تر است قرار است برای رسیدن به مقصدت نیرو و شور و شوق زیادی صرف کنی ، پس مسئول انتخاب خودتی و باید از کارت مطمئن باشی.
زمان نزدیک شدن به کوه را بشناس:کوه اغلب منظره ای دور دست است :زیبا ، جالب ، پر از چالش.اماوقتی به آن نزدیک می شوی چه اتفاقی می افتد؟راه پیچاپیچ است و جنگل های زیادی درون و پیرامون توست. آنچه روی نقشه آسان می نماید، در زندگی واقعی بسیار دشوار است.پس تمام راهها و مسیرها را بررسی کن ، تا روزی به قله ی مقصدت برسی از کسی که پیش تر به آنجا رفته ،بیاموز:هر چه هم خود را بی همتا بدانی ، همیشه کس دیگری هم هست که پیش از ..... ادامه دارد

۱۶ تیر ۱۳۸۶

ای دختر از نگاه خيره من دلزده نشو
دارم از تك نظر حلالم بيشترين استفاده را می برم

دعا

درود خدا بر مرغ و تخم مرغ سازندگان ازلی يكديگر
درود خدا بر مرغ، آفريننده تخم مرغ و درود خدا بر تخم مرغ ياور هميشگی شكمهای گرسنه ما
مجردان و دانشجویان ومردان
و لعنت خدا بر انفلوانزای مرغي، دسيسه فيلسوفان چوبين پا برای خلاصی از پرسش عذاب آور
و ابدی تقدم مرغ و تخم مرغ بر همديگر

تناسخ


تنبلی ميراثی است كه از زندگی گذشته‌ام به دوش می‌كشم ؛
آخر در زندگی قبلی كوآلا بوده ام

خداوند آزادی را آفرید و بشر بندگی را
آندره شینه

۱۲ تیر ۱۳۸۶

زندگی

زندگی
من می دانم؛
زندگی حکایت مرد یخ فروشی است که از او پرسیدند
همه را فروختی؟
گفت
نخریدند؛ تمام شد
این پست هم دزدیده شده از وبلاگ چنگ الماس حامد منصوری

هر روز صبح دویدن را آغاز کن

هر روز صبح در آفریقا وقتی خورشید طلوع می کند
یک غرال شروع به دویدن میکند
و می داند سرعتش باید از یک شیر بیشتر باشد تا کشته نشود
هر روز صبح در آفریقاوقتی خورشید طلوع می کند
یک شیر شروع به دویدن می کند
و می داند که باید سریع تر از آن غزال بدود تا از گرسنگی نمیرد
مهم نیست غزال هستی یا شیر با طلوع خورشید دویدن را آغاز کن
آنتونی رابینز
ببین اگه ندوی چه بلایی به سرت میاد.این شیر و غزال بالا رو ببینید یکیشون کشته شده یکیشونم خورده میبشه
پاشین بدوین یالا الان یکی میرسه گندش در میاد

۱۱ تیر ۱۳۸۶

طناب


داستان دربارة يك كوهنورد است كه مي خواست از بلندترين كوه ها بالا برود. او پس از سال ها آماده سازي ،ماجراجويي خود را آغاز كرد ولي از آن جا كه افتخار كار را فقط براي خود مي خواست، تصميم گرفت تنها از كوه بالا برود. شب بلندي هاي كوه را تماماً در برگرفت و مرد هيچ چيز را نمي ديد، همه چيز سياه بود. اصلاً ديد نداشت و ابر روي ماه و ستاره ها را پوشانده بود. همان طور كه از كوه بالا مي رفت، چند قدم مانده به قلة كوه ، پايش ليز خورد، و در حالي كه به سرعت سقوط مي كرد، از كوه پرت شد. در حال سقوط فقط لكه هاي سياهي را در مقابل چشمانش مي ديد. و احساس وحشتناك مكيده شدن به وسيلة قوه جاذبه او را در خود مي گرفت. همچنان سقوط مي كرد و در آن لحظات ترس عظيم، همة رويدادهاي خوب و بد زندگي به يادش آمد. اكنون فكر مي كرد مرگ چه قدر به او نزديك است. ناگهان احساس كرد كه طناب به دور كمرش محكم شد، بدنش ميان آسمان و زمين معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود. و در اين لحظة سكون برايش چاره اي نماند جز آن كه فرياد بكشد : «خدايا كمكم كن!» ناگهان صداي پرطنيني كه از آسمان شنيده مي شد جواب داد : «از من چه مي خواهي؟» ـ اي خدا نجاتم بده! ـ واقعاً باور داري كه من مي توانم تو را نجات بدهم؟ ـ البته كه باور دارم. ـ اگر باور داري طنابي را كه به كمرت بسته است پاره كن ـ يك لحظه سكوت ـ و مرد تصميم گرفت با تمام نيرو به طناب بچسبد. گروه نجات مي گويند كه روز بعد يك كوهنورد يخ زده را مرده پيدا كردند. بدنش از يك طناب آويزان بود و با دست‌هايش محكم طناب را گرفته بود ـ و او فقط يك متر از زمين فاصله داشت.

و شما؟ چه قدر به طناب تان وابسته‌ايد؟ آيا حاضريد آن را رها كنيد؟ در مورد خداوند هرگز يك چيز را فراموش نكنيد. هرگز نبايد بگوييد كه او شما فراموش كرده، يا تنها گذاشته است. هرگز فكر نكنيد كه او مراقب شما نيست. به ياد داشته باشيد كه او همواره شما را با دست راست خود نگه داشته است.و شما؟ شما تا چه حد به طناب زندگي خود چسبيده ايد؟ آيا تابه حال شده كه طناب را رها كرده باشيد؟ هيچگاه به پيامهايي كه از جانب خدا برايتان فرستاده ميشود شك نكنيد.هيچگاه نگوييد كه خداوند فراموشتان كرده يا رهايتان كرده است.هيچگاه تصور نكنيد كه او از شما مراقبت نميكند و به ياد داشته باشيد خدا همواره مراقب شماست.

اعلامیه


سلام به همه ی دوستان

امروز دوست خوبم ،شهرام عزیز،پیشنهاد کرد از امید به زندگی و شادی بنویسم و عاشقانه ها بماند برای بقیه

امیدوارم هر چه زودتر وبلاگ خودشو ببینیم و تشکر از راهنمایی خوبش

گر نکوبی شیشه غم را به سنگ

هفت رنگش می شود هفتاد رنگ

ترانه و معرفی کتاب

هی منو تهدیدم نکن که میرم
یه چیزی ام دستی میدم نباشی
چیکارکنم که قهر کنی دوباره ؟
چقدر بدم که بی خیال ماشی؟
هی منو تهدیدم نکن که میرم
چقدر بدم بری بدون فریاد؟
فکر میکنی نباشی من می میرم ؟
برو بینیم بابا بذار باد بیاد
گفته بودم:دوستت دارم! ببخشین
حالا ما یک روز یه دروغی گفتیم
تو هم دیگه انقده جدی نگیر
حالا ما یک وقتی یه چیزی گفتیم
اینا اونا نیست عزیزم لولو برد
دوره ی تازوندن تو سر اومد
لگام تو به گردنم نچسبید
کم زده بودی چسبشو ور اومد
هی منو تهدیدم نکن که میرم
یه چیزی ام دستی میدم نباشی
چیکار کنم که قهر کنی دوباره؟
چقدر بدم که بی خیال ما شی؟؟؟
تو این دوره ی عشقای امروزی این ترانه ی دکتر شاهکار بینش پژوه
حرفای قشنگی میزنه .این روزا کتاب کافه نادری با ترانه های صمیمی و
واقعیتهای عشقای دروغین امروز طرفداران زیادی پیدا کرده .سبک ترانه
های این کتاب جدیده .با آرزوی موفقیت برای دکتر

۱۰ تیر ۱۳۸۶

اینم 2 تا شعر کوچولو از آبجی کوچیکه

1)
می خواهم فراموشت کنم
اما
زخم هایم نمک گیر کنایه هایت شده اند
2)
خورشید پشت کوه ها گم می شود
نقاشی های کودکیت یادت هست؟
خورشید
کوه
درخت سیب
دندان هایم دلتنگ سیب سرخی هستند که
افسوس
رودخانه ی نقاشی هایت
خاطراتمان را شست
«اكرم جعفري»

مرا دلی است پر از آه و آرزو
مشکن
برای روز مبادا چراغ جادو را