۱۱ مهر ۱۳۸۶

مجنون

روزی شخصی در حال نماز در راهی بود و مجنون بدون اینکه متوجه باشد از بین او و مهرش گذشت.
مرد نمازش را قطع کرد و داد زد: هی چرا بین من و خدای من فاصله انداختی
مجنون به خود آمد و گفت: من که عاشق لیلی هستم تو را ندیدم وتو که عاشق خدای لیلی هستی چگونه مرا دیدی!!؟

۳ نظر:

ناشناس گفت...

مطلبي كه در قسمت لوك خوش شانس نوشتي، خيلي زيبا بود، مفهوم آن عميق و بس قابل تأمل...
اينجا انقلاب است... اتوبانهايي به شرق و غرب... و گاه به آزادي!!
براستي به آخرين گزينه اعتقاد هم داري؟؟!
آزادي آزادي آزادي ...
راستي اين مطلبت واقعي‌تر از قبلي است و بابت اين تغيير بهت تبريك مي‌گم پسر!!!
هرگز با چيزي كه همسو با طبيعت آفريدگار و برگرفته از ذات اقدس اله است و عين زندگي است مقابله نكن، چون فقط آدمهاي احمق ممكنه كه تفكرات اينچنيني داشته باشند !!!
مطمئنا تو يك احمق نبودي ، چون بيش از اين مقاومت نكردي و سرانجام با تغيير ، پيروزي را از آن خود كردي...
آفرين بر تو پسر...

ناشناس گفت...
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
ناشناس گفت...

خیلی حال کردم. روز جمعه با خودت .. و این چند روزه با وبلاگت ...
دوستدارت حمید شفیعی